زندگی نامهی خودنوشتِ استاد عباس زریاب خویی (1)
من در 15 ذیقعدهی 1337 هجری قمری به دنیا آمده ام. (1) این تاریخ را دایی مرحوم من که تنها فرد باسودا در میان اقوام نزدیک ما بود در پشت قرآن خانوادگی نوشته بود و مطابق است تقریباً با بیست و دوم تیرماه 1298 هجری شمسی و سیزدهم ژوئن 1919 مسیحی. (2) هنگامی که ده سال پس از آن ادارهی ثبت احوال به شهر خوی آمد و گرفتن شناسنامه که در آن وقت «سجّل احوال» نامیده میشد برای همه الزامی گردید، پدر من هم سن تقریبی خود و اعضای خانوادهی خود را به یکی از کارمندان ثبت احوال گفت و او برای من سال 1297 شمسی را نوشت که البته با توجه به وضع آن زمان این اختلاف چندان مهم محسوب نمیگردید.
زادگاه من شهر خوی از شهرهای آذربایجان غربی واقع در گوشهی شمال غربی ایران است. سال تولد من و سالهای کودکی من سالهای پرآشوبی در تاریخ مملکت ما و به خصوص در شهر خوی بود. انقلاب اکتبر 1917 سبب شده بود که سربازان روسیهی تزاری که از مدتها پیش برای پیش برد مقاصد استعماری آن دولت و برای از میان بردن نهضت مشروطیت به ایران آمده بودند، از شهرهای شمالی و شمال غربی خارج شوند. این سربازان به هنگام خروج در شهر ما، بازارها و کاروان سراها را آتش زده بودند و عدهی زیادی از بازرگانان و کسبه دچار ورشکستگی شده بودند. بی ارزش شدن منات کاغذی روس تزاری در ایران و در شهرهای شمال، عدهی زیادی را به افلاس کشانید. مردم شهرهای آذربایجان از دهههای اواخر قرن نوزدهم برای یافتن کار و زندگی به شهرهای آن سوی ارس میرفتند و دولت روس مانعی بر سر راه آنها نبود. شکوفایی صنعت نفت در باکو و اقدامات روسها در کشیدن راه آهن در سرتاسر قفقاز و صنعتی شدن تدریجی شهرهای آن، کارگران زیادی میخواست و کارگر ارزان قیمت با حداقل توقع در ایران فراوان بود. سیل کارگران از شهرها و قصبات و دهات آذربایجان به روسیه میرفتند و چون مانعی از جهت زبان و دین در کار نبود، زیرا شهرهای شمال رود ارس به ترکی آذری سخن میگفتند و دین اسلام داشتند، به راحتی در آنجا کار پیدا میکردند و در اندک مدتی مبالغی ذخیره کرده با خود به ایران میآوردند. بازرگانان نیز داد و ستد پرسودی با روسیه داشتند. مواد خام ارزان از ایران به روسیه صادر میشد و مواد مصرفی محصولات کارخانههای روسیه به ایران سرازیر میگردید. قند و شکر و چیت و لباسهای نخی و پشمی روس و لهستان از راه قفقاز به آذربایجان میآمد و خشکبار و پنبه و پوست و روده و حنا و غیر آن به روسیه صادر میگردید. حتی نفت تصفیه شده برای چراغهای نفتی منازل از روسیه میآمد زیرا آوردن نفت جنوب ایران به شمال در آن زمان مقرون به صرفه نبود.
از تجارتهای مهم شهر ما تجارت پوست دباغی شده بود که بازرگانان به روسیه صادر میکردند و به همین جهت صنف دباغان تاجر، نه دباغان کارگر، از اصناف ثروتمند و مرفه شهر بودند و همه شان به اصطلاح «حاجی» بودند زیرا «حاجی شدن» در آن زمان خیلی مخارج داشت و هر حاجی میبایست از راه تبریز به باکو و تفلیس و از آنجا به باطوم برود و از باطوم از راه کشتی به استانبول سفر کند و از استانبول از راه دریای مدیترانه به بیروت و دمشق برود و از دمشق یا از راه عراق و زیارت عتبات به مکه برود و از راه آهن به عربستان برود.
به هر حال چون نبض تجارت آذربایجان به روسیه میپیوست، بیشتر داد و ستد مردم با منات بود. منات هم بر دوگانه بود منات سفید یا نقره و منات کاغذی. تجارت با شهرهای عثمانی در درجهی دوم بود و عدهی دیگری از همشهریان ما به طرابوزان و ارزروم و استانبول میرفتند. عدهی بیشتری به کارگری و عدهی کمتری به بازرگانی اشتغال داشتند و از این راه پول نقره و طلای عثمانی که اشرفی سفید و اشرفی طلا نام داشت در شهرهای آذربایجان در کنار پول روسیه و پول محلی ایران رواج داشت. با از میان رفتن ارزش اسکناس روسیه، پول روسیه از رواج افتاد اما منات سفید یا نقره و منات طلا همچنان رایج بود. پول طلای عثمانی پس از شکست روسیه و خارج شدن سپاه آن دولت از ایران ناگهان به ایران و مخصوصاً به آذربایجان سرازیر شد و تا مدتها در معاملات تجار عامل عمده بود. نرخ طلا در آن زمان نسبت به نرخ نقره ارزان تر بود (نه اینکه کمتر باشد). مثلاً یک اشرفی طلای عثمانی به سه تومان معامله میشد در صورتی که ده سال بعد این نرخ به 10 تومان رسید.
در سال 1336 قمری و در رمضان آن سال، شهر خوی شاهد واقعهی عظیمی بود که تا سالها بعد مردم همواره آن را بازگو میکردند و آن حملهی آندرانیک نام ارمنی با 6000 سپاهی و یک عراده توپ به خوی بود. داشناکها در ارمنستان به قدرت رسیده بودند و میخواستند بعضی از ولایات را که به عقیدهی ایشان به ارمنستان تعلق داشت متصرف شوند. آنها که هموطانشان در خاک عثمانی قتل عام شده بودند و زورشان به دولت عثمانی نمیرسید چون ایران را ضعیف و بی سرپرست دیدند فرصت را غنیمت شمرده به خوی حمله ور شدند. مردم خوی باروی قدیمی شهر را حصار قرار دادند و دروازهها را بستند و آمادهی دفاع شدند اما اسلحه و مهمات نداشتند و فقط هر کدام تفنگی با مقداری فشنگ داشتند. یک توپ هم داشتند که خیلی قدیمی بود و برای اعلام افطار و سحری ماه رمضان به کار میرفت. عدهای از شنیدن این خبر به کوه های غربی ایران و به سوی خاک عثمانی رهسپار شدند ولی عدهای دیگر تصمیم به پایداری گرفتند و عالم و مجتهد بزرگ شهر شیخ فضل الله حجة الاسلام، رهبری مدافعان را به دست گرفت و میگویند شال و عمامهی خود را باز کرد و آن را به توپ بست و با خود به بالای دیوار قلعهی شهر کشید. مردم تا عصر مقاومت کردند و هنگام عصر نیروی عثمانی از سمت غرب به کمک مدافعین شهر آمد و سپاه آندرانیک را شکست داد و ارمنیان مهاجم فرار کردند.
تا اینجا کار درست بود و میبایست چنین باشد. اما آنچه بعد روی داد بر مبنای انتقام کورکورانه و غلبهی حس سبعیّت و توحش بود. زیرا محلات ارمنی نشین که بیرون شهر بودند دستخوش قتل عام و غارت شدند. بیشتر این ارمنیان پیشه وران زبده و هنرمند و یا کشاورزان و بازرگانان خوبی بودند و با از میان رفتن آنها شهر خوی زیان جبران پذیری دید. البته در همه جا از روزگاری که انسان به یاد دارد چنین بوده است و همواره در غلیان آتش انتقام، بیگناهان بیشتر از گناهکاران سوخته اند و در این موارد اظهار انزجار و نفرت همیشه به باد استهزاء گرفته شده است. اما من احساس خود را مینویسم و هنوز هم از یادآوردن این حکایت که در شهریور هزار و سیصد و بیست شمسی از قول مرحوم سیدعباس محدّث، واعظ و سخنور دانشمند بزرگ شهر ما، شنیده ام موی بر بدنم راست میگردد.
درست در رمضان 1360 قمری و پس از وقایع شهریور 1320 بود که من در شهر خوی بودم و به هنگام غروب پیش از افطار در مسجد شفیعیّه در حلقهای که بر گرد مرحوم سیدعباس محدّث بود، نشسته بودم و به سخنان شیرین دلنشین او گوش میدادم. در این میان پیرمردی بلندقد، افسرده با لباس مندرس که در مسجد ایستاده بود و گدایی میکرد نظر مرا جلب کرد و چون او را میشناختم، از گذشتهی نه چندان دورش خبر داشتم که نزدیکی یکی از علمای اعیان شهر ما نوکر بود. مرحوم محدث که توجه مرا به او دید گفت: این پیرمرد را میشناسی؟ گفتم بلی و میدانم که او نوکر در خانهی فلانی بود و امروز به چنین روزی افتاده است. گفت من از گذشتهی دورترش خبری بگویم: پس از آنکه در 1336 هجری قمری مردم به کمک قوای عثمانی ارمنیها را شکست دادند کشتار ارمنیان شروع شد. من این پیرمرد را دیدم که دم دروازهی محله (یکی از دروازههای معروف شهر خوی) جوانی چهارده سالهی ارمنی را پشت به دیوار گذاشته بود و جیبهایش را خالی کرده بود. بعد تفنگ خود را به سوی او نشانه گرفت و او به زاری گفت من که اهل این شهر هستم و گناهی نکرده ام و کودکی بیش نیستم ولی او اعتنایی نکرد و با گلولهای به زندگی اش پایان داد. من از شنیدن این حکایت بغض گلویم را گرفت و نفرتی عجیب به آن مرد و مردم آن زمان در خود احساس کردم و همهی افتخاراتی را که مردم در مدافعه از شهر همیشه بازگو می کردند، هیچ انگاشتم. پس از آن مطالعهی تاریخ به من آموخت که بشر از این ماجراها بسیار بسیار دیده است و خواهد دید و تا احساس کینه و انتقام و لذت از آدم کشی در انسانهاست نظیر این مناظر و بدتر از آن اتفاق خواهد افتاد.
در آن سالها وقایع وحشت آوری در خوی و در شهرهای مجاور اتفاق میافتاد. قتل عام «جلو»ها یا آسوریها اُرمیه به دست کردها و کشتار در شهر ارمیه به دست جلوها و دیگران و شورش کردها و اسمعیل آغاز سمتیقو همه میان سالهای 1336 تا 1340 شهرهای خوی و سلماس و ارمیه را به کانون ناامنی و قتل و آتش بدل ساخته بود. ایرانیهایی که به قفقاز رفته بودند برمی گشتند و داستانهایی وحشتناک از جنگهای ارمنیها و مسلمانان و تسلط کمونیستها میگفتند.
من و همسالان من در میان این خاطرههای دردناک و طغیان این تعصبات قومی و دینی و اجتماعی بزرگ میشدیم. نبودن امنیت سیاسی، آشفتگی و عدم امنیت اجتماعی، بی اعتمادی و عدم همکاری را در میان مردم به وجود آورده بود. فقر و مرض و بیم از آینده، مسائل عمومی مردم بود. امنیت قضایی هم سالها بود که رخت بربسته بود و مردم به رؤسای شهر و رهبران خود اعتمادی نداشتند و داستانها از فساد ایشان زبانزد عامه بود. اوضاع سیاسی که بر اثر رفتن قاجاریه و آمدن پهلوی به وجود آمده بود در میان مردم دودستگی ایجاد کرده بود و این دو دستگی اگرچه به نزاع عملی منجر نشده بود اما نفرت و مخالفت دودسته را از یکدیگر از لحاظ اعتقادی سبب شده بود. متجددان و به اصطلاح فرنگی مآبها در وجود پهلوی و تشکیلات جدید نوید خوبی برای آیندهی ایران میدیدند و به ساده اندیشی گمان میکردند که این تشکیلات و تغییر لباس و آزادی ظاهری زنان، ایران را هم تراز مغرب زمین خواهد ساخت. قدیمیها سخت قشری و متعصب بودند و میپنداشتند با تغییر لباس و آمدن ادارات جدید و بازشدن مدارس به شکل تازه، مردم و نسل آینده یکپارچه از دین خود دست برخواهد داشت و کشف حجاب مخصوصاً فساد زندگی اجتماعی را در پی خواهد داشت.هر دو طایفه، ساده اندیش بودند، تغییر لباس نه دین مردم را تغییر میداد و نه مغز مردم را. در زیر لباس و کلاه فرنگی همان مغز و روح ایرانی با اندیشهی خاص خود دست ناخورده باقی ماند و تعلیم اصول جدید و ریاضیات و فیزیک و شیمی، بی دینی را رواج نداد. آنچه بود ظاهر بود و ایرانی عهد پهلوی همان ایرانی عهد قاجاریه و صفویه بود. فرنگی مآبان ظاهربین به اشتباه خود ادامه دادند و هرچه بیشتر در عقاید خود اصرار ورزیدند، بیشتر در چاه خود فرو رفتند و متعصبان قشری در تعصب خود راسخ تر گردیدند و شکاف موجود را عمیق تر کردند. نتیجه آن شد که پس از وقایع شهریور شکافی پرنشدنی میان جدیدیها و قدیمیها ظاهر گردید و طرفین از فهم یکدیگر ناتوان گردیدند و در زیر سطح آرام ظاهری، امواج متلاطم خروشانی در جریان افتاد که نتایج آن بعدها ظاهر گردید.
در خانهی ما باسواد نبود. عمویم قرآن بلد بود و شبهای جمعه برای اموات سورهی یس و جمعه و دَهر را تلاوت میکرد و شبهای ماه رمضان دعاهای سحر را میخواند. من مایل به قرآن خواندن شدم و مادرم مرا نزد آموزگار قرآن محله خودمان که زنی به نام ملّاکبری بود فرستاد. در مدت دو سال قرآن خواندن را یاد گرفتم. در آن زمان معمول بود که کودکی را که قرآن تمام کرده بود با تشریفات و سوار بر اسب از خانهی آموزگار به خانهی خود میبردند و چایی و شیرینی میدادند. دربارهی من هم همین تشریفات انجام شد و کودکان دبستان در پیش اسب من سرودخوانان مرا به خانه بردند و فردای آن روز پدرم مرا به همان دبستان فرستاد. این دبستان حدّ فاصل میان مکتب خانههای قدیم و مدارس جدید بود. کلاسهای آن در حجرات بزرگ مسجد خان تشکیل میشد و همه بر روی زمین مینشستند. اما کتابها به روش مدارس جدید بود. مدیران مدرسه مردان باسواد و تحصیل کرده به روش قدیم بودند و خط و ربط شان بسیار خوب بود. اما چند جوان که از کلاس ششم ابتدایی مدارس جدید بیرون آمده بودند نیز در آنجا تدریس میکردند. روش تدریس بسیار بد بود و اصل تنبیه بدنی، اصل حاکم بر آموزش و پرورش بود. اعتنایی به درس و خط کودکان نمیشد و هر کودکی بسته به صرافت طبع و هوش خداداد و آمادگی فطری خود درس میخواند. اگرچه زبان مادری مردم، ترکی آذربایجانی بود اما درس به زبان فارسی بود و این اصلی مسلم و پذیرفته بود و کسی به آن اعتراض نداشت. مکاتبات و محاسبات مردم نیز به زبان فارسی بود و در بازار کاتبانی بودند که نامههای مردم را به فارسی مینوشتند و مزدی در برابر آن دریافت میکردند، محاسبات به صورت سیاق بود و تمام دفترها و دستکهای بازرگانان و کسبه با سیاق نوشته میشد. ما هم روش سیاق را یاد می گرفتیم و هم روش اعداد و چهار عمل اصلی به صورت جدید را. روش محاسبه و جمع و تفریق و ضرب با اعداد سیاق بسیار مشکل بود و چون اوزان و مقادیر به سیستم متری نبود مشکلات طاقت فرسایی برای نوآموزان پیش میآمد و در همان مراحل نخستین عدهی زیادی از ادامهی تحصیل محروم میشدند.
من بی آنکه بخواهم قدرناشناسی کنم، به هیچ وجه از آموزگاران نخستین خود دل خوشی نداشتم و با اکراه و بی میلی و گاهی با گریه و زاری به مدرسه میرفتم و روزهای تعطیل و جمعه برای من عید بسیار بزرگی بود. در سال اول دبیرستان که در آن زمان متوسطه میگفتند برای نخستین بار معلمی پیدا کردم که حس کردم او را از صمیم قلب دوست دارم. آن مرد هنوز زنده است و نامش رحمت الله خان کلانتری است. او قیافهای آرام و نجیب داشت و سخن از چوب و مشت و لگد نمیگفت. لحنش شیوا و درسش جذاب بود. من در وجود او معنی معلم مهربان و آموزگار شریف و دلسوز را دیدم و در هر کجا هست برای او آرزوی خوشی و کامیابی میکنم و هرگز او را فراموش نخواهم کرد. از همان زمان که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم شوق غریبی برای خواندن دامن گیر من شد و این شوق به حد زیادی بود که به مرز بیماری و جنون رسیده بود. من هرچه پول به دستم میآفتاد به کتاب میدادم و علاوه بر آن از صندوق پول پدرم بدون اجازهی او پول برمی داشتم و کتاب میخریدم. این کار مزاحمتها و شکنجهها و سرزنشهای زیادی برای من تولید کرد. این کار در شهر کوچک ما بی سابقه بود. ممکن بود کودکانی از جیب و کیسهی باباهای خود پول بردارند اما آن پول را صرف خرید شیرینی و بستنی و گاهی اوقات قمار میکردند. هرگز دیده نشده بود که کسی پول پدرش را بردارد و کتاب بخرد! در شهر ما یک کتاب فروش معتبر بیشتر نبود و نام مدیر آن میرزا عبدالله سنائی بود. آن مرحوم با من همراهی داشت و کتابهایی را که تازه وارد میکرد به من نشان میداد و قرض میداد. کتاب فروشهای دوره گردی نیز بودند که کتابهای کهنه را از خانهها گرفته و میفروختند. من مشتری پروپا قرص آنها نیز بودم. اما کتابها بیشتر دینی و حکایات و قصص و داستانهای دینی بود. مختارنامه و حملهی حیدری و مسیّب نامه و حق الیقین و حیات القلوب مجلسی از جملهی این کتابها بودند. کلیله و دمنه و انوار سهیلی و فرج بعد از شدّت و خزان و بهار نیز در میان این کتابها دیده میشد. از کتابهای داستانهای غیردینی، اسکندرنامه و الف لیله و امیرارسلان نیز زیاد بود.
کتابهای ترکی آذری چاپ باکو در خوی به فراوانی دیده میشد و این کتابها نگاه مرا به دنیای دیگری معطوف ساخت. ادارهی نشریات بزرگ برادران اوروج اُف در باکو صدها کتاب کوچک و بزرگ در جغرافیا و تاریخ و داستان و ترجمههای ادبیات روس منتشر ساخته بود. من به این کتابها دلبستگی خاصی پیدا کردم و دید و نظر من با دید هم کلاسان من به کلی فرق کرد و من خود را نه تنها در میان خانواده و مدرسه بلکه در میان مردم شهر نیز غریب حس کردم. همه به من به نظر بیماری روانی و کودکی شیدا نگاه میکردند، پدر و مادرم از «سعادت» مأیوس شده بودند. بچههای هم سال من کتابهای مرا که بغل و جیبهای من از آن پر بود، میگرفتند و پاره می کردند و به جوی آب میانداختند. هیچ کس مرا تشویق نمیکرد حتی معلمان من نیز مرا مسخره میکردند. من در مسائل تاریخی و ادبی و اجتماعی اطلاعاتی بیشتر از آموزگاران پیدا کرده بودم و سرکلاس به اصطلاح مچ ایشان را میگرفتم و این بر کینه و بغض ایشان میافزود. از کتابهایی که در آن زمان خواندم ترجمههای داستانهای تاریخی اسلام، تألیف جرجی زیدان بود که بر اطلاعات تاریخی من افزود. ناسخ التواریخ و منتظم ناصری و کتابهایی از این قبیل را در سالهای ده تا سیزده سالگی خوانده بودم.
اما کتابهایی که در روح من اثر زیاد گذاشت یکی کتابهای درسی تاریخ و جغرافیای مرحوم عباس اقبال بود که برای دبیرستانها نوشته بود. دیگر کتاب احوال و آثار رودکی تألیف مرحوم سعید نفیسی بود که من آن را در دوازده سالگی با ولع تمام خواندم و خواندن آن، شوق به تاریخ و دنیای قدیم را در من برانگیخت. کتاب سخن و سخنوران بدیع الزمان فروزانفر نیز در همان ایام به دستم افتاد و من از داوری نو و نقدی نو که در آن کتاب دربارهی شاعران قدیم زبان فارسی بود شگفت زده شدم و مطالب زیادی از آن کتاب آموختم. من هرگز سر درسهای مرحوم فروزانفر حاضر نشده ام و از این نعمت و فرصت مرحوم مانده ام اما چنان که در حیات آن مرحوم، مکرر به خودش گفته بودم، خود را شاگرد او میدانم و همیشه به روانش درود میفرستم. مطالبی که در آن کتاب دربارهی فردوسی و فرخی و ناصرخسرو و خاقانی خوانده ام چنان ایجاد لذت معنوی در من کرده است که هرگز فراموش نمیکنم.
از مجلاتی که در آن زمانها به دست من رسید و در روح و ذوق من اثر گذاشت، مجلات کاوه و ایرانشهر و علم و هنر و ارمغان و نوبهار بود. مقالات این مجلات در ساختمان روحی من بسیار مؤثر بوده اند. بعد با دیوانهای شعراء مخصوصاً سعدی و فرخی آشنا شدم و با شاهنامه نیز مأنوس شدم. در شهر ما نقاشی بود ملابخشعلی نام که هنر مایهی بدبختی و فقرش شده بود و کسی او را به جای نمیآورد و شاید هم عدهای او را چندان عاقل نمیدانستند. او در بازار در روی صفّهای مینشست و خط می نوشت و کتابت میکرد. من گاهی نزد او میرفتم و از سخنانش بهره مند میشدم. او فردوسی و قاآنی را بزرگ ترین شعرای ایران میدانست و اشعار زیادی از شاهنامه و دیوان قاآنی از حفظ داشت.
از کسانی که در روح جوانی من اثر گذاشته اند یکی مرحوم شیخ قاسم واعظ مهاجر ایروانی بود. او مردی نحیف و لاغر بود. در لباس روحانی بود اما لباسش مرتب نبود. مجالس وعظ او به گونهی دیگر بود. او از عقب ماندگی و بدبختی ملل اسلامی سخن میگفت و روزهای عظمت اسلام را به یاد مردم میآورد. شیخ قاسم اهل ایروان بود و تحصیلات فقه و اصول را در تبریز انجام داده و به ایروان بازگشته بود. در این میان انقلاب اکتبر درگرفته بود و مردم قفقاز از ارمنی و مسلمان به جان هم افتاده بودند، در اثر جنگهای خونین میان ارمنیان و مسلمانان عدهی زیادی از طرفین کشته شده بودند. سرانجام با پیروزی کمونیستها، جنگ ارمنیها و مسلمانان به پایان رسیده بود و شهر ایروان یک شهر ارمنی و در حقیقت پایتخت ارمنستان شوروی اعلام شده بود. شیخ قاسم که این امر را نمیتوانست تحمل کند با جمعی از اتباع خود جنگ کنان از شهر بیرون آمده و روی به سوی ایران نهاده بود و در ایران به ناچار با جمعی از اتباع خود به نام مهاجر در خوی مسکن گزیده بود. به همین جهت دل پرخونی از کمونیستها داشت اما لبهی تیز سخنانش متوجه کمونیستها نبود بلکه به تبلیغ برای به دست آوردن عظمت گذشتهی مسلمانان متوجه بود. او از تمدن اسلام و دوران باشکوه اندلس و خلافت عثمانی سخن میگفت و هنگامی که به یاد مسلمانان قفقاز و مخصوصاً شهر ایروان میافتاد اشک از چشمانش سرازیر میشد.
اما حالات و رفتار شیخ مهم تر از عقاید او بود. همتی بلند داشت و هرچه به دستش میافتاد برای مهاجران و هموطنانش خرج میکرد و خود به لباسی کهنه و غذایی خشن قانع بود. گاهی در بازار که اجرت وعظ ده روزهی ایام محرم و صفر و ایام سوگواری دیگر را به او میدادند و توقع آن بود که با جیبی پر به خانه برسد باز مانند همیشه جیبهایش خالی بود. در راه به هرچه فقیر و مستحق میدید، پول میداد تا آنکه دیگر چیزی در جیبش نمیماند. پدر دوستم آقای دکتر رسول پورنکی میگفت که روزی به منزل شیخ رفتم و دیدم بر روی پلاسی کهنه و پاره نشسته است. به خانه رفتم و چند عدد گلیم و فرش کوچک به خانه اش بردم. پس از یک ماه که آنجا رفتم دیدم از گلیمها و فرشها اثری نیست. خودش گفت که فرشها و گلیمها را به بعضی از مهاجران که مستحق تر از او بودند و حتی پلاسی هم نداشتند، داده است. سخنان و حالات شیخ در من تأثیری عمیق داشت و اثر مهم اش آن بود که دنیا و اسباب دنیوی در نظر من خوار و بی مقدار آمد و اگرچه هرگز آن همت و روح بلند شیخ در من پیدا نشد اما این تأثیر را کرد که چندان به دنبال مال و منال نباشم. شیخ قاسم در سال 1322 یا 1323 به بیماری عفونت رودهی زائده در خوی مرحوم شد.
از کسانی که به منزلهی معلم من بودند باید از شیخ فضل الله حجة الاسلام نام ببرم. او فقیه ترین روحانیان شهر ما بود و لقب حجة الاسلام را حاکم وقت شهر که حسام الدوله نام داشت برای او از مظفرالدین میرزا ولیعهد گرفته بود. حجة الاسلام مردی ثروتمند بود و املاک موقوفهی چندی زیر دست او بود. او روزهای جمعه صبح مجلس وعظ و سوگواری داشت و در خانهی وسیع خود از مردم با چای و قلیان پذیرایی میکرد. خطیبی زیردست بود و سخنانش بیشتر در مسائل کلامی از قبیل توحید و نبوت و امامت و معاد بود. ظاهراً مایل به مشرب شیخیه بود ولی خود صریحاً چیزی در این باب نمیگفت. دشمنان زیادی داشت که او را به شیخی گری و کفر متهم میداشتند، اما او مردی قوی و زبردست بود و قدرت بیان او به حدی بود که دشمنانش در احتجاج با او تاب مقاومت نداشتند. من به جهت همین قدرت بیان و فصاحت کلام او، وعظ او را دوست داشتم و هر جمعه بامداد پای منبر او حاضر میشدم. او گاهی آیات و احادیث را میخواند و در وسط قطع میکرد و بقیه را از مردم میپرسید. من از کسانی بودم که گاهی دنبالهی آیات و احادیث را میگفتم و او مرا تشویق میکرد. اگر بگویم تا شانزده سالگی تنها مشوق من همین حجة الاسلام بود مبالغه نکرده ام و به همین جهت باید از او به خوبی و خیر یاد کنم و برایش طلب آمرزش کنم. حجة الاسلام چون فقیهی متبحر بود، قاضی شرع والامقامی هم بود. سجلات و احکام و قبالههایی که او نوشته بود همه بی چون و چرا بعدها از سوی ادارات دادگستری و ثبت احوال مورد قبول واقع گردید. شیخ فضل الله حجة الاسلام در سال 1316 به بیماری باد سرخ در خوی درگذشت.
روحانی دانشمند و متقی دیگری در شهر ما بود به نام شیخ آقامحلهای که نام اصلی اش شیخ مصطفی بود. او از پارسایان روزگار ما بود و به خانهای محقر و زندگی محقرتر قناعت کرده بود. در نجف از شاگردان مرحوم شیخهادی طهرانی بود که به جهت طعن و بدگویی دربارهی علمای بزرگ از سوی حاج شیخ حبیب الله رشتی مجتهد بزرگ وقت تکفیر شده بود. حاج شیخهادی، هوشی تند و قدرت استنباط قوی داشت. آرای تازهای در اصول فقه آورده بود که جلب نظر بسیاری از طلاب فضال آن دوره (اوایل قرن چهاردهم هجری قمری) را کرده بود. بعضی از طلّاب شهر ما که بعداً در خوی جزو علمای بزرگ شدند از شاگردان او بودند که یکی هم چنان که گفتیم همین شیخ آقامحلهای بود. طرفداران و شاگردان شیخهادی، دستهای در برابر روحانیان دیگر که از شاگردان او نبودند، تشکیل داده بودند و رقابت شدیدی میان دو گروه در باطن وجود داشت. در تبریز مجتهد بزرگ آذربایجان حاج میرزا صادق آقا از شاگردان آقا شیخهادی طهرانی بود. حاج میرزا صادق آقا دو کتاب مهم در علم اصول دارد: یکی به نام مقالات و دیگری به نام اشتقاق. کتاب مقالات او حاوی مطالب دقیقی است که نظریات آقا شیخهادی را هم دربر دارد. حاج میرزا صادق آقا در برابر تشکیلات تازهای که مؤسس سلسلهی پهلوی برپا میکرد مقاومت سخت از خود نشان داد و به همین جهت به قم تبعید شد و در سال 1311 هجری شمسی 1351 هجری قمری درگذشت. وفات آقا شیخهادی طهرانی ظاهراً در هزار و سیصد و بیست و یک هجری قمری در نجف الاشرف درگذشت.
یکی از شاگردان آقا شیخهادی طهرانی حاج شیخ عبدالحسین اعلمی بود که معلم و استاد من بود و من حاشیهی ملاعبدالله در منطق و قسمتی از معالم در اصول و کتاب مطول را در خوی پیش او خوانده ام. خداوند رحمتش کند که مردی دانشمند و مطلع و آزادیخواه بود و وقتی که من از او تقاضا کردم که اجازه دهد تا از درسش استفاده کنم با رویی خوش پذیرفت و همواره راهنما و مشوق خوبی برای من بود. استاد دیگر من حاج میرزا حسن فقیه بود که از خانوادهی بزرگ روحانی بود و در نجف الاشرف تحصیل کرده بود و از جملهی شاگردان مرحوم شریعت اصفهانی بود. من پیش او درس شرح جامی را در نحو خواندم و با اینکه تدریس این کتاب برای شأن و فضل و مقام علمی او کوچک بود با علاقه اجازه داد که خدمتش بروم و از محضرش استفاده کنم.
روحانیت در شهر ما مانند مشاغل و مقامات دیگر ارثی بود. یعنی نه اینکه حتماً و الزاماً چنین بود بلکه روحانیان فرزندان خود را به تحصیل دروس دینی وامی داشتند و این کار طبعاً منجر میشد به اینکه روحانیت در خانوادهها بماند. ولی این امر مانع از آن نبود که اشخاصی از طبقات دیگر و مخصوصاً از کشاورزان به دنبال تحصیلات دینی بروند و به مقامات روحانی نایل گردند. خانوادههای بانفوذ دیگری در شهر ما بودند که از سادات بودند و به جهت سیدبودن معمم بودند. اما این لباس الزاماً موجب بودن آنها در سلک روحانیت نمیشد بلکه طبقهی سادات با این عنوان طبقهی خاصی بودند که گاهی از میانشان روحانیان برجستهای نیز پیدا میشد و طبقهی سادات را باید جز طبقهی اشراف که اشرافیت شان موروثی بود محسوب داشت. اما در میان بازرگانان و کسبه و پیشه وران و کشاورزان نیز کسانی از سادات بودند که به جهت سیدبودن محترم بودند و مردم به ایشان به نظر حرمت و تکریم خاصی مینگریستند. طبقهی سادات اشراف کسانی بودند که به جهت داشتن املاک و درآمدهای سالیانهی منظم، زندگی مرفهی داشتند و از نفوذ خاصی برخوردار بودند. سادات مقبره و سادات ریاضی یا حسنی (منسوب به میرزا حسن زنوزی صاحب کتاب ریاض الجنه) و سادات هاشمی جزو سادات اشراف بودند. سادات مقبره از اولاد سید یعقوب نامی بودند که در قرن سیزدهم هجری قمری در خوی میزیست و مورد توجه و حرمت فوق العاده ی مردم شهر خوی بود. مقبرهی او در شهر پس از فوت او زیارتگاه شد و اولاد او به نام سادات مقبره معروف شدند که اکنون بعضی به نام مرجعی و بعضی به نام آل طه و بعضی به نام آیت اللهی و بعضی دیگر به نام علوی معروف هستند و مرحوم حاج سید موسی مرجعی ولای سید ابراهیم علوی از روحانیان برجسته این خانواده هستند. آقای علوی در فلسفه و عرفان شاگرد آقای خمینی بود و ایشان اجازهی بسیار خوبی به خط خود برای آقای علوی نوشته اند.
ملاکان بزرگ شهر ما بیشتر از دو خانوادهی دنبلی و ریاحی بودند. سابقهی خانوادهی دنبلی قدیم تر است و افراد برجستهای در سیاست و نظام و دانش از این خانواده برساخته اند. خانوادهی ریاحی هم از خانوادههای بزرگ شهر ما بودند. یکی از افراد ایشان امامعلی خان سلطان بود که از سرداران و معتمدان عباس میرزا نایب السلطنه بود. خانوادههای بزرگ دیگری مانند خانواده آقاسی و جوانشیر که افراد فاضل برجستهای از ایشان برخاسته اند جزو خانوادههای اشراف شهر بودند، افراد بعضی از این خانوادهها مشاغل اداری و حکومتی در دوران پیش از حکومت پهلوی داشتند.
بر اثر تحولات اجتماعی آرام، قدرت اقتصادی به تدریج از دست خانوادههای اشرافی موروثی به بازماندگان و سرمایه داران منتقل میشد.
یکی از این تحولات آرام آن بود که اراضی بزرگ و قوا و قصبات از روزگاران قدیم تا زمان مظفرالدین شاه قاجار به حکم فرمان اقطاع یا سیورغال یا تفویض املاک خالصه و یا به هر صورت دیگر به رؤسای لشکری و بزرگان ایلات و قبایل داده میشد و این املاک به موجب همان فرمانها یا فرمانهای دیگر از مالیات معاف میشد و بعد به فرزندان منتقل میشد. از دوران مشروطیت به بعد دیگر چنین واگذاریها و انتقالها صورت نگرفت و بلکه انتقالها از راه بیع و خرید و فروش صورت گرفت و در اینجاست که سرمایه و پول جای اشرافیت و فرمان همایونی را میگیرد و املاک ملاکان بزرگ به ورّاث منتقل میگردد و از ایشان به ورّاث بعدی و در نتیجه املاک بزرگ و قرا و قصبات از لحاظ مالک، تجزیه و تقسیم میشد تا آنکه در دست نسلهای پنجم یا ششم که طبعاً بسیار زیاد شده اند چیز معتنابهی باقی نمیماند.من در دوران کودکی و نوجوانی خود در خوی، ناظر این تحول آرام بودم و میدیدم که ثروت به تدریج به دست تجار و سرمایه داران منتقل میگردد. اما پدیدهی دیگری هم در وضع اجتماعی و اقتصادی شهر به تدریج به وجود میآمد و آن ضعف تدریجی تجارت و بنیهی مالی کسبه و دکان داران بود. پس از جنگ جهانی اول راه بازرگانی مستقیم میان تجار و به عبارت بهتر بخش خصوصی با خارج قطع شد. تجارت خارجی در شوروی و ترکیه دولتی شد و در ایران هم پس از روی کار آمدن دولت و حکومت پهلوی بازرگانی رفته رفته از دست بخش خصوصی بیرون میشد و دولت، بازرگانی خارجی را به دست میگرفت. نتیجه آن شد که بازرگانان ایرانی که با روسیه و ترکیه و اروپا تجارت میکردند و مخصوصاً بازرگانان متوسط الحال در شهرهای کوچکی مانند خوی از معاملات مستقیم با خارج محروم ماندند و این امر سبب رکود عظیمی در تجارت گردید. بازرگانان شهر ما به جای آنکه مستقیماً با باکو و تفلیس و مسکو و ادسا و استانبول رابطه داشته باشند ناگزیر امتعهی مورد مصرف شهر را از تبریز و طهران وارد میکردند. بازرگانی قند و شکر در انحصار دولت درآمد و بازرگانی منسوجات نیز چنین میشد و در انحصار دولت قرار میگرفت. در نتیجه مردم از کسب و تجارت دست میکشیدند و در ادارات دولتی به استخدام دولت درمی آمدند. از حدود سال 1310 شمسی به بعد هر که به مدرسه میرفت در پی آن بود که تصدیق و دیپلمی به دست آورد و در یکی از ادارات دولتی کارمند شود.
این تحول اجتماعی شگرف بنیهی اقتصادی شهر ما را سخت فرسوده ساخت و دیری نگذشت که در حدود سال 1320 شمسی کارمندان ادارات طبقهی نیرومند بانفوذ جدیدی را در بافت شهر تشکیل دادند که با طبقات دیگر فرق اساسی داشت: پوشیدن لباسهای مرتب اداری که هزینهی آن خیلی بیشتر از هزینهی لباس کسبه و اصناف بود، عادت به زندگی مصرفی تازه که در میان اصناف سابقه نداشت، زیرا اصناف و کسبه در مخارج و مصارف خود نهایت دقت و ملاحظه را به خرج میدادند ولی کارمندان که از دریافت حقوق معینی مطمئن بودند احتیاجی چندان به دقت و امساک در مصرف نداشتند و فقط هزینهها را با حقوق ماهیانه و درآمدهای فرعی نامشروع اداری تطبیق میکردند.
نتیجه آن شد که آن موازنهی تعادلی که در زندگی مردم متوسط شهر بود و اساس آن از قرنها پیش تنظیم شده بود بر هم خورد و فقر اقتصادی به تدریج بر روی شهر سایه افکند.
از عامل مهم تر دیگری سخن نگفتم و آن از میان رفتن صنایع کوچک محلی و پیشه وران جزء بود. به طوری که از بزرگان خانواده و پیرمردان شنیده بودم شهر ما مانند هر شهری دیگر تا اواخر قرن سیزدهم هجری قمری شهری خودکفا بود: یعنی اگر مثلاً چندین سال راه تجارت با خارج مسدود میشد مردم در مضیقه نمیافتادند. لباس مردم در خود شهر و اطراف آن تهیه میشد. برای تابستان لباسهای نخی از کرباس و متقال و قدک و برای زمستان لباسهای پشمی از پشم گوسفند. عبابافی در خوی رایج بود و از کرک گوسفند و بز و شتر عباهای اعلی بافته میشد. کاروان سرایی بود که آن را کاروان سرای چیت سازان میگفتند و مخصوص رنگرزان و قدکچیان و چیت سازان بود. چیت سازان، نقشهای قالبی داشتند که آن را بر رنگهای مختلف مینهادند و بعد روی پارچههای نازک متقالی میزدند که برای لباس زنان دهاتی و کرد و حتی شهری بود. در زمان کودکی من یکی دو تا از این چیت سازان و قدک سازان بودند و من ساعتها به تماشای آنها میایستادم. قدک، پارچههای نخی ظریف تر مانند چلوار و غیر آن بود که به رنگ آبی، رنگ میشد و در زمان من مقدسان و زاهدان از این لباس میپوشیدند و لباس قدک پوشیدن دلیل زهد و دوری از تجمل بود. اکنون آن لباسهای کبود رنگ را با «جامهی ازرق» که از آن صوفیان بود و این طایفه را کبودپوشان و ازرق پوشان مینامیدند مقایسه میکنم و فکر میکنم که شاید لباس ازرق با قدک آبی که دیده بودم یکی باشد.
کارخانهی شیشه سازی و ذوب مس نیز در شهر ما بود. کارخانهی ذوب مس را «گدازخانه» میگفتند و من این لفظ را از پدرم و مرحوم مشهدی محمد سلطانزاده که از پیرمردان شهر ما بود و نزدیک به صد سال داشت، شنیده ام. ظاهراً مقصود آن بود که مسهای قراضه و فرسوده را از نو آب میکردند و صفحات مسی برای ساختن دیگ و سینی و بشقاب از آن میساختند. صنعت مسگری شهر ما معروف بود و در شرح حال امیرکبیر آمده است که حاکم خوی یک یا چند دست ظرف مسی ساخت خوی برای آن مرحوم هدیه فرستاد. من رونق صنعت مسگری را در شهر خود ندیدم اما در سالهای 1315 و 1316 که از شهر زنجان میگذشتم گذارم به بازار مسگران آن شهر افتاد و دیدم که چگونه در حدود ده تا پانزده تن کارگر با ضربات پتک به طور مرتب و منظم بر سندانی که بر روی آن قطعهای مس آتشین بود، میکوبیدند و چنان با مهارت این کار را انجام میدادند که هیچ پتکی بر روی پتک دیگر اصابت نمیکرد. اما بازار مسگران در شهر ما بود و انواع دیگها و طشتهای مسین و قابلمههای مسین در این بازار ساخته میشد. در خانهی ما تمام ادوات آشپزخانه و سفره از مس بود و در هر خانه دیگر نیز چنین بود. اثاث مسی در حکم ثروتی و اندوختهای برای هر خانه محسوب میشد زیرا ظروف مسی به این زودیها قراض و فرسوده نمیشد. ظروف چینی فقط برای مهمانیها بود.
در زمان من شاید یک سوم بازار شهر که از بازارهای خوب شهرهای کوچک ایران است تعطیل بود و پدرم میگفت این دکانها و بازارها از آن پیشه وران و صاحبان صنایع دستی بود. پدرم میگفت در حدود هجده صنف از اصناف صنعتی تعطیل شده و از میان رفته است. از جملهی این صنایع شمشیرسازی و قفل سازی و دکمه سازی (که کاری صنفی خاص به نام علاقه بند بود) و شیشه سازی و شمع ریزی و عبابافی و چراغ سازی (از آهن و مس و فلزات دیگر) و غیر آن بود.
پینوشتها:
1. متن حاضر، به قلم شادروان دکتر عباس زریاب، نخستین بار در مجلهی تحقیقات اسلامی (سال دهم، ش 1 و 2، 1374) چاپ شده است.
2. معادل صحیح تاریخ شمسی و میلادی تولد مرحوم دکتر زریاب، بیستم مردادماه 1298 و سیزده اوت 1919 است.
زریاب خویی، عباس؛ (1389)، مقالات زریاب (سی و دو جستار در موضوعات گوناگون به ضمیمهی زندگینامهی خودنوشت)، تهران: نشر کتاب مرجع، چاپ اوّل
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}